کد خبر : 7396

حکایت کوتاه

چند حکایت زیبا و پند آموز

به گزارش ورنداز :

حکایت پند آموز برتری هنر بر ثروت

1. حکیم فرزانه اى پسرانش را چنین نصیحت مى کرد: عزیزان پدر! هنر بیاموزید، زیرا نمى توان بر ملک و دولت اعتماد کرد، درهم و دینار در پرتگاه نابودى است، یا دزد همه آن را ببرد و یا صاحب پول، اندک اندک آن را بخورد، ولى هنر چشمه زاینده و دولت پاینده است، اگر هنرمند تهیدست گردد، غمى نیست زیرا هنرش در ذاتش باقى است و خود آن دولت و مایه ثروت است، او هر جا رود از او قدرشناسى کنند، و او را در صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دریوزگى و سختى لقمه نانى به دست آورد.

حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه

جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟  جواب داد: خودم را می‌بینم.

 دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن.

 

وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری.

حکایت پند آموز خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»

حکایت پند آموز کوتاه پدر

چوپانى پدر خردمندى داشت. روزى به پدر گفت: اى پدر دانا و خردمند! به من آن گونه که از پیروان آزموده انتظار مى رود یک پند بیاموز! پدر خردمند چوپان گفت: به مردم نیکى کن، ولى به اندازه، نه به حدى که طرف را لوس کند و مغرور و خیره سر نماید.

حکایت پند آموز جالب و زیبای کورحقیقی

« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدرتی از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»

داستان و حکایت پندآموز ثروتمند زاده

ثروتمند زاده اى را در کنار قبر پدرش نشسته بود و در کنار او فقیرزاده اى که او هم در کنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى کرد و مى گفت :صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگین است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به کار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاک، درست شده، این کجا و آن کجا؟

فقیرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زیر آن سنگهاى سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است .!

منبع بیتوته
ارسال نظر

آنچه دیگران میخوانند :
تبلیغات متنی