کد خبر : 18825

حکایت | حکایت گلستان سعدی

در مطلب حاضر از هر یک از باب‌های گلستان حکایتی را برای شما برگزیده‌ایم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنیم.

به گزارش ورنداز :

در مطلب حاضر از هر یک از باب‌های گلستان حکایتی را برای شما برگزیده‌ایم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنیم.

حکایت گلستان سعدی

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

ای شکم خیره به نانی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

حکایت گلستان سعدی

 یکی از پسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشم آلود که فلان سرهنگ زاده مرا دشنام مادر داد. هارون ارکان دولت را گفت جزای چنین کس چه باشد؟ یکی اشاره به کشتن کرد و دیگری به زبان بریدن و دیگری به مصادره و نفی. هارون گفت:‌ای پسر کرم آن است که عفو کنی و اگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که انتقام از حد در گذرد آنگاه ظلم از طرف ما باشد و دعوی از قِبل خصم.

نه مرد است آن به نزدیک خردمند

که با پیل دمان پیکار جوید

بلی مرد آن کس است از روی تحقیق

که، چون خشم آیدش، باطل نگوید

حکایت گلستان سعدی

یکی از پادشاهان پارسایی را دید، گفت: هیچت از ما یاد می‌آید؟ گفت: بلی، هروقت که خدای را فراموش می‌کنم.

هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند

وان را که بخواند به درِ کس ندواند

حکایت گلستان سعدی

پیش یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فساد من گواهی داده است.گفتا: به صلاحش خجل کن!

تو نیکو روش باش تا بدسگال

به نقص تو گفتن نیابد مجال

چو آهنگ بربط بود مستقیم

کی از دست مطرب خورد گوشمال

منبع بیتوته
ارسال نظر

آنچه دیگران میخوانند :
تبلیغات متنی