کد خبر : 9161

حکایت | بهلول

حکایات جالب از بهلول را میخوانیم

به گزارش ورنداز :

حکایات جالب از بهلول را میخوانیم 

میراث پدری

بهلول وقتی خردسال بود گفتند : می خواهی که پدرت بمیرد تا میراث او ببری ؟ گفت نه والله می خواهم که وی را بکشند تا چنانکه میراث او می برم خونبها نیز بستانم

 سکته ناقص

 روزی بهلول را خبر آوردند که فلانی سکته ناقص کرده است بهلول گفت : اگر او مغزی کامل بودی سکته ناقص ننمودی

 آدم ابله :

بهلول را گفتند آدم ابله کیست ؟ گفت : آدم ابله آن است که بکار همه می  آید  جز بکار خود  

 جواب بهلول به زن بدکاره :

زمانی دل بهلول از اوضاع زمانه گرفته بود و در خرابه ای مشغول ذکر خدا بود . در ضمن لباسش را برای وصله زدن از تن در آورده بود . زن بی عفتی چشمش به او افتاد و بهلول را دعوت به کار بد کرد . بهلول گفت : وزن دست های من چقدر است ؟ وزن پاهای من چقدر است ، وزن تمام بدن را پرسید و گفت کدام عاقل حاضر است که بخاطر لذت عضو کوچکی تمام اعضای خود را در آتش جهنم بسوزاند . و از جای خود برخاست و نعره ای کشید و فرار کرد .

 نشستن بهلول در مسند هارون :

روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون جای خلیفه را بلامانع دید فوراً بدون ترس بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت . چون غلامان دربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید ودید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرض هارون رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود . بهلول گفت من بر حال تو گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم ، اینقدر صدمه و اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته آیا تورا چقدر آزار و اذیت می دهند و تو از عاقبت امر خود نمی اندیشی ؟  

 بهلول و سودا گر:

روزی سوداگر بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم ؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه . آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود . اتفاقاً پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد.  باز روزی به بهلول برخورد این دفعه گفت : بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم . جواب داد پیاز بخر و هندوانه . سوداگر این دفعه رفت و تمام سرمایه خود را پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود . پس ازمدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود . فوری به سرغ بهلول رفت و گفت که بار اول که با تو مشورت نمودم گفتی آهن بخر و پنبه و نفعی برده ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی ؟ تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی منهم از روی عقل به تو جواب دادم . ولی دفعه دوم مرا دیوانه خطاب نمودی ، من هم از روی دیوانگی جواب ترا دادم . مرد از گفته دوم خود خجل شد و مطلب را درک نمود .

 بهلول با دوست خود

 شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزی مقداری گندم به آسیاب برد . چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و به زمین افتاد . آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد و بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغ من نیست اتفاقاً صدای الاغ بلند شد و بنای عر عر کردن گذارد .آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو میگویی نیست؟! بهلول گفت عجب دوست احمقی هستی . تو پنجاه سال با من رفیقی ، حرف مرا باور نداری ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟!!

    بهلول و طبیب دربار هارون

 آورده اند که هارون الرشید طبیب مخصوصی جهت دربار خود از یونان خواست . چون آن طبیب وارد بغداد شد هارون الرشید با جلال خاصی آن طبیب را وارد دربار نمود و بسیار با او احترام نمود . تا چند روز ارکان دولت و اکابر شهر بغداد به دیدن آن طبیب می رفتند تا اینکه روز سوم بهلول هم به اتفاق چند تن به دیدن آن طبیب رفت و در ضمن تعارفات و صحبتهای معمولی ناگهان بهلول از آن طبیب سوال نمود : شغل شما چه می باشد ؟ طبیب چون سابقه بهلول را شنیده و او را می شناخت که دیوانه است خواست او را مسخره نماید . به او جواب داد : من طبیب هستم و مرده ها را زنده  می نمایم . بهلول   در جواب گفت: تو زنده ها را نکش، مرده زنده کردنت پیشکش. از جواب بهلول هارون و اهل مجلس خنده بسیار نمودند و طبیب از رو رفت و بغداد را ترک نمود .

 پند دادن بهلول به هارون

   روزی بهلول بر هارون وارد شد . هارون گفت ای بهلول مرا پندی ده . بهلول گفت ای هارون اگر در بیابانی که هیچ آبی در آن نیست و تشنگی بر تو غلبه نماید و غریب به موت شوی ، آیا چه میدهی که تو را جرعه ای آب دهند که عطش خود را فرو نشانی ؟ گفت صد دینار طلا . بهلول گفت: اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی ؟ گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم . بهلول گفت پس از آنکه آب را آشامیدی ، اگر به مرض حبس الیوم مبتلا گردی و رفع آن نتوانی باز چه میدهی که کسی علاج آن درد را بنماید ؟ هارون گفت نصف دیگر پادشاهی خود را . بهلول جواب داد : پس مغرور به این پادشاهی مباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکویی کنی ؟!  

 بهلول و مستخدم

آورده اند که یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود . بهلول از او سوال نمود چه خورده ای ؟ مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خورده ام . بهلول جواب داد قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم و مستخدم پرسید از کجا میدانستی ؟ بهلول گفت: فضله ای بر ریشت نمودار است  

 هارون و صیاد

آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد . در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود . هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوریانعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد . هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پسند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد . بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او گفت: ماهی نر است یا ماده ؟ صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است. هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیاد پولها را گرفته ، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یکدرهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت. زبیده به هارون گفت: این مرد چه اندازه پست همت است که از یکدرهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد و گفت: چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود . صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است. خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرفتو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .  

ارسال نظر

آنچه دیگران میخوانند :
تبلیغات متنی