کد خبر : 8506

حکایات

داستان کوتاه را می توانید برای پر کردن اوقات فراغت خود بخوانید. این داستانک ها با موضوعات مختلف و پندآموز ساخته شده اند و خواندن آنها می تواند جالب باشد. در ادامه داستان های کوتاهو حکایت های پندآموز را آماده کرده ایم.

به گزارش ورنداز :

داستان‌های خیلی کوتاه

چرخید. چرخید. عرق‌ریزان رفت به سوی کتاب قطور روی رف. ورق زد و نقشه‌ای را از وسطش بیرون کشید. چشم‌هایش را روی نقشه گرداند. خیلی دوست داشت الان آنجا می‌بود. نگاهش روی نقطه‌ای از کشور همسایه ماند: قونیه!

سرش را تا بلند کرد به سنگ خورد. بخاطرش نیامد که چه اتفاقی افتاده است. بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت، ندیدش. همیشه همراهش بود.گاهی وقت‌ها می‌خواست با پا ‌له‌اش کند اما نمی‌توانست. می‌خواست بلند شود. نتوانست. حالا دیگر فهمیده بود شکلات پیچ شده است و دیگر نمی‌تواند سایه‌اش را که درازتر از خودش بود دنبال و یا له کند.

حمیدرضا اکبری شروهنیوتن هر روز صبح زیر درختی می‌نشست تا میوه‌ای فرو افتد و او قانون جدیدی را کشف کند. نیوتن درگذشت و قانون جدیدی کشف نکرد. محققان دریافتند او سال‌های آخر عمرش را زیر درخت سرو می‌نشسته.

محسن نیرومندبرای سالگرد ازدواجمون کجا می‌خوای بریم؟

ـ یه جا که تا حالا نبودم.
ـ آشپزخانه رو امتحان کن.

حسین خسروجردی

دخترکش را از بغلش پایین گذاشت و گفت: تا بیست بشماری بابا سطل زباله رو گذاشته دم در و برگشته
هنوز به ده نرسیده بود که صدا و موج انفجار شیشه‌های آپارتمان را لرزاند.

مریم کمالی نژادچهار نفر بودند.

اسمشان اینها بود:
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می‌رساند، هرکسی می‌توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این‌کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می‌توانست انجام بدهد!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟

ابتهاج عبیدینگاه‌ها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود. دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق… سه،چهار، پنج… هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق! صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند! ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید. در آخر زیرنویس شد: این تنها 8 دقیقه از زندگى این جانباز بود!

محمدمهدی غفوری

دوستش می‌خورد و می‌خوابید اما او پله‌های ترقی را یکی یکی و با زحمت بالا می‌رفت، به جایی رسید که دیگر بالا رفتن از پله‌ها براش ممکن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:«دیدی آسانسور ترقی هم وجود دارد؟»
شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد: سلام، من امشب دیر میام خونه. لطفا همه لباس‌های کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه‌ام رو درست کن…
ولی پاسخی نیومد!
پیامک دیگری فرستاد: راستی یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه می‌خوام برات یه ماشین بخرم …
همسر: وای خدای من! واقعا؟
شوهر: نه، می‌خواستم مطمئن بشم که پیغام اولم به دستت رسیده!روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد، رو کرد به جوان و با ذوق گفت:«چه حلقه‌ی قشنگی. نگاه کن، اندازه انگشتمه، فکر نمی‌کردم اینقدر خوش سلیقه باشی!» یکدفعه لحن صدایش عوض شد، انگار چیزی یادش آمده باشد، آرام گفت: «پدرم نامه‌هایت را دید، حالا دیگر همه چیز را می‌داند. اما تو نگران نباش، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت می‌کند. دل کوچک و مهربانی دارد. من که رفتم، دسته گل را بردار و به دیدنش برو، راحت پیدایش می‌کنی … چند قطعه آن‌طرف تر از تو، کنار درخت نارون، مزارش آنجاست.»
منبع روزانه
ارسال نظر

تبلیغات متنی