کد خبر : 7014

حکایات سعدی

حکایت مرد اسیر و شاه را در این مطلب میخوانیم.

به گزارش ورنداز :

یکى از جنگ‌ها، عده‌اى را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکى از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.


وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز

 
ملک پرسید: این اسیر چه مى‌گوید؟
یکى از وزیران نیک محضر گفت: ای خداوند همی‌گوید:


والکاظمین الغیظ و العافین عن الناسملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.

وزیر دیگر که ضد او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی ازین سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ پسندیده‌تر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی.  چنان‌که خردمندان گفته‌اند:دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز


هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید

منبع دلگرم
ارسال نظر

آنچه دیگران میخوانند :
تبلیغات متنی