کد خبر : 21162

حکایت کوتاه | حکایت ملا صدرا

حکایت کوتاه ملاصدرا را در ورانداز میخوانید

به گزارش ورنداز :

حکایت کوتاه ملاصدرا را در ورانداز میخوانید 

حکایت ملاصدرا و گردنبند

ملانصرالدین دو تا زن داشت و همیشه از دست درخواست های آنها در عذاب بود. یک روز برای هر دوی آنها دستبندی خرید تا از غرغر کردن های آنها خلاص شود.

چند روزی گذشت و هر دو زن پیش ملا آمدند و از او پرسیدند که کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟

ملانصرالدین جواب داد: به آن که گردنبند داده ام علاقه بیشتری دارم

داستانهای طنز از ملاصدرا

حکایت خر نامرد

روزی ملانصرالدین از راهی می گذشت. درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.

ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید. ملا وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود. آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت:

خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.

چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.

ملانصرالدین هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.

صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟

ملا گفت: نر.

صاحب خر گفت: این خر ماده است. ملانصرالدین هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بودحکایت درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن.

مردی از آنجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد.

ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمی دانم عاقبتم چه بود؟

  

حکایت خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد، شخصی که از آنجا عبور می کرد، اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟

ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟

حکایت ملا و قاضی

یک روز یک نفر سر بگو مگو به ملا نصر الدین سیلی میزنه، ملا هم اونو به دادگاه می کشه و دیّه ی سیلی رو می خواهد.

قاضی از مرد می خواهد که یک سکه به ملا بده. مرد به بهانه ی آوردن سکه از دادگاه فرار میکنه. ملا که متوجه فرار اون میشه، یه سیلی در گوش قاضی می خوابونه و به قاضی میگه: وقتی اومد ، سکّه رو خودت بردار.
 

حکایت خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند. تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با خود آورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد.

ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی.

ملا گفت: این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند

حکایت لباس راه راه

یک روز ملانصرالدین خرش را در جنگل گم می کند. موقع گشتن به دنبال آن یک گورخر پیدا می کند. به آن می گوید: ای کلک لباس راه راه پوشیدی تا نشناسمت؟
 

حکایت برای همین

نصرالدین پشت سر جنازه یکی از ثروتمندان با صدای بلند گریه می‌کرد.

پرسیدند: این مرحوم با شما نسبتی دارد؟

گفت:نه

پرسیدند: برای چه گریه می‌کنی؟

گفت: برای همین که این مرحوم با من نسبتی ندارد.
 

حکایت اره

یک روز دهاتی‌ها کاردی پیدا کردند و پیش نصرالدین آوردند و پرسیدند: این چیست؟

نصرالدین گفت: این اره است که هنوز دندان در نیاورده.
 

حکایت قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد.

حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت: ملا قیمت من چقدر است؟

ملا گفت: بیست تومان.

حاکم ناراحت شد و گفت: مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.

ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری

منبع پرستاران جوان
ارسال نظر

آنچه دیگران میخوانند :
تبلیغات متنی