کد خبر : 8017

حکایت | بهلول

حکایت های‌ زیبا و آموزنده قدیمی از بهلول و حکایت گلستان سعدی و حکایت های‌ شیرین و پند آموز کوتاه را در این جا بخوانید.  

به گزارش ورنداز :

حکایت های‌ زیبا و آموزنده قدیمی از بهلول و حکایت گلستان سعدی و حکایت های‌ شیرین و پند آموز کوتاه را در این جا بخوانید.

 

حکایت ها از قدیم در ایران رواج داشته و همین حکایت های زیبا و کوتاه است که باعث میشود بسیار از آموزش ها را در قالب حکایت یاد بگیریم. حکایت آموزنده ترین روش برای پرداخت به مشکلات است

خواجة بخشنده و غلام وفادار

درویشی که بسیار فقیر بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاکم شهر را می‌دید که جامه‌های زیبا و گرانقیمت بر تن دارند و کمربندهای ابریشمین بر کمر می‌بندند. روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم.

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست. می‌خواست بیند طلاها را چه کرده است؟ هرچه از غلامان می‌پرسید آن ها چیزی نمی‌گفتند. یک ماه غلامان را شکنجه کرد و می‌گفت بگویید خزانة طلا و پول حاکم کجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می‌برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می‌کشم. اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل می‌کردند و هیچ نمی‌گفتند. شاه انها را پاره پاره کرد ولی هیچ یک لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید که می‌گفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر

حکایات زیبا از بهلول عاقل ترین دیوانه

 

حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان

 

زاهدی گفت : روزی به قبرستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش این جا چه میکنی؟

گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی‌دهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم میکنند و اگر غایب شوم غیبتم نمیکنند

حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار


یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن می گرفت و می‌خورد

هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی

مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه ی جا عاجز بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت

از بهلول درخواست قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟

آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است

بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر

آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟

بهلول گفت : مطابق عدالت است کسیکه بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند

حکایت راحت ترین راه بهلول برای کوه نوردی

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :

میخواهم از کوهی بلند بالا روم می توانی نزدیکترین را ه رابه من نشان دهی؟

بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
حکایت زندگی از نگاه بهلول

شخصی از بهلول پرسید:

می‌توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟

بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن انها بالا میرود و از طرف دیگر زندگی آن ها پائین می‌آید

حکایت حمام رفتن بهلول

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن ‌طور که دلخواه بهلول بود وی را کیسه ننمودند

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت

ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل وی را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند

ولی با این همه ی سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آن ها داد

حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می‌پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های‌ خودرا بکنید

خستین حکایت حال غافلان:

مرحوم ملا احمدنراقى در اشعارى پر محتوا با بیان تمثیلى، حال غافلان را بیان میکند که مضمون اشعار به این صورت است:
اى غافل بیخبر! داستان بیخبرى و غفلت داستان آن مردى را می ماند که در بیابانى هولناک شیر درنده مستى به او حمله برد.

آرى، کسى که از خدا و حق دور بماند در بیابان زندگى با صد خطر روبه‌رو میشود. آن مرد براى نجات از حمله شیر به چاهى پناه برد که طنابى در آن آویخته بود، طناب را گرفت و وارد چاه شد و شیر هم سر چاه متوقف گشت تا با بیرون آمدن او به او حمله کند.

در وسط چاه چشمش به اژدهایى افتاد که در عمق چاه براى طعمه دهان گشوده است.

در حالى که غرق ترس و وحشت شده بود، صدایى توجه وی را جلب کرد. دید دو موش مشغول جویدن طناب‏اند. آن مرد خودرا از بالا و پایین چاه ودر کنار کار آن دو موش در خطر حتمى دید، ناگهان چشمش به انبوهى زنبور افتاد که در کمرگاه چاه عسل اندوخته ‏اند، با دیدن عسل شیرین خاک‏ آلود که در حقیقت سم تلخ دنیاى هلاک‏ کننده بود به سوى عسل دست برد تا ازآن عسل تناول کند ودر حال خوردن عسل از شیر و اژدها و دو موش که رشته عمرش را قطع میکردند، غافل و بیخبر ماند؛ با خوردن عسل از نیش زنبورها هم در امان نبود.

 

هست این دنیا چَه و عمرت رسن‏
روز و شب هستند موشان بى‏سخن‏

رشته عمر تو را لیل و نهار
پاره سازد لحظه لحظه تار تار

اژدها قبر است بُگشوده دهان‏
منتظر تا پاره گردد ریسمان‏

مرگ باشد شیر مست پر غرور
تا کشد جان تو را از تن به زور

مال دنیا انگبین و اهل آن‏
جمله زنبورند نى بل برغمان‏

از پى این شهد زهرآلوده چند
در جدل با ریش مالان اى لوند

شهد نبود سم جانفرساست این‏
نوش نبود نیش درد افزاست این‏

مهر تابان نیستند این دوستان‏
دشمنانند اى برادر دشمنان‏

زاهل دنیا تا توانى اى عزیز
میگریز و میگریز و می‏گریز

آرى، غفلت از خدا و بى‏توجهى به آخرت و فراموشى حقایق و دورى از صفات عالى انسانى، آدمى را- مرحوم ملا احمد نراقى در اشعار بالا فرمود- گرفتار دام خطر کرده‏ و دست انسان را از دامن سعادت جدا خواهد کرد .

منبع تالاب
ارسال نظر

تبلیغات متنی