به خاطر آفتابیبودن هوا کسی حرف او را باور نمیکند تا جایی که جوان مجبور میشود برای دور کردن مردم از مسیر سیل به آنها سنگ پرت کند تا به دنبال او بروند.این جوان میگوید: یک پژو پارس با پنج شش جوان را دیدم که دور هم نشسته بودند. داد زدم از اینجا بروید، الان سیل می آید. گفتند مسخره نکن. سیل به ۲۰۰ متری آنها رسیده بود و با من سرِ راست یا دروغ بودن سیل چانه میزدند. دیدم بلند نمیشوند، با سنگ شیشه ماشینشان را شکستم. آنها هم سربالایی را دنبالم کردند و وقتی بالا آمدند، با چشم خودشان سیل را دیدند. همانجا مرا در آغوش گرفتند و بوسیدند که جانشان را نجات دادم.