کد خبر : 8695

حکایت دهخدا

علی‌اکبر دهخدا متولد۱۲۵۷ – ۷ اسفند ۱۳۳۴، ادیب، لغت‌شناس، سیاست‌مدار و شاعر ایرانی بود. وی مؤلف و بنیان‌گذار لغت‌نامه دهخدا هم بوده‌است. دهخدا از مشهورترین چهره‌های فرهنگ و ادب فارسی معاصر است. امثال حکم و لغت نامه از تألیفات بزرگ علی اکبر دهخدا هستند. در ادامه چند حکایت از دهخدا برای شما عزیزان آورده ایم. با ما همراه باشید.

به گزارش ورنداز :

علی‌اکبر دهخدا متولد۱۲۵۷ – ۷ اسفند ۱۳۳۴، ادیب، لغت‌شناس، سیاست‌مدار و شاعر ایرانی بود. وی مؤلف و بنیان‌گذار لغت‌نامه دهخدا هم بوده‌است. دهخدا از مشهورترین چهره‌های فرهنگ و ادب فارسی معاصر است. امثال حکم و لغت نامه از تألیفات بزرگ علی اکبر دهخدا  هستند. در ادامه چند حکایت از دهخدا برای شما عزیزان آورده ایم. با ما همراه باشید.

حکایت هایی از علی اکبر دهخدا

بز اخفش

«بز اخفش» اصطلاحی است برای کسی که ندانسته به علامت تصدیق ، سر بجنباند. کسی را گویند که مطلبی را نفهمیده تصدیق کند. اصل این ضرب المثل از آنجاست که گویند «اخفش» شخصی زشت چهره بود که کسی با او مباحثه نمی کرد او بزی داشت که مسائل علمی را مانند همدرس بر آن تقریر می کرد و به گفته برخی تا بز مزبور آواز نمی کرد همچنان تقریر می نمود و آواز کردن او را دلیل تصدیق می پنداشت و این معنی مثل شد.

 

می گویند مردی خروسی دزدید چون می خواست به راه خود رود صاحب خروس سر رسید و دزد ، خروس را در زیر قبای خود پنهان کرد اما دم آن بیرون ماند. پس از آن او در برابر پرسش های صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را ، او ندزیده است.

قَسمت را باور کنم یا دم خروس را؟

 

می گویند مردی خروسی دزدید چون می خواست به راه خود رود صاحب خروس سر رسید و دزد ، خروس را در زیر قبای خود پنهان کرد اما دم آن بیرون ماند. پس از آن او در برابر پرسش های صاحب خروس قسم می خورد که خروس او را ، او ندزیده است. صاحب خروس که دم خروس خود را از زیر قبای او دید به او گفت: قسمت را باور کنم یا دم خروس را؟ و این جمله برای کسی به کار می رود که جرمی و گناهی مرتکب می شود و با وجود اینکه آثار جرم نزد او پیداست باز قسم می خورد و انکار می کند که او مرتکب جرم نشده است.

 

امثال و حکم

فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود ، فقیری گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد ،کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت : کجا؟

 

پول دود کبابی را که خورده ای بده . رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت : این مرد را رها کن ، من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد . مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت : بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده بشمار و تحویل بگیر.

 

کباب فروش گفت : این چه پول دادن است؟ گفت : کسی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد

ابوعیناء

در زمان نابینایی او شخصی نزد او آمد . ابو عیناء از او پرسید: کیستی؟

گفت: یکی از فرزندان آدم .

گفت: خدا تو را طول عمر دهاد . من گمان می بردم دیری است که نسل آدم برافتاده است!

عمل به نذر

«ثوّاب» نام مردی است که او را به اطاعت مثل زنند. "اطوع من ثوّاب یعنی فرمانبردارتر از ثواب"

 

گویند او به سفری یا جنگی رفت و مفقود الخبر گردید.زن وی نذر کرد که اگر بازآید مهار شتر در بینی او کرده، کشان کشان تا مکه ببرد. چون وی باز آمد و  نذر زن خود را بدانست به همان صورتی که زنش نذر کرده بود به زیارت خانه خدا رفت.

 

حکایتی از علامه دهخدا

درعصر سلیمان نبى؛ پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد... اما چند کودک را بر سر برکه دید... آنقدر انتظار کشید تا کودکان از برکه متفرق شدند.

 

همینکه قصد فرود بسوى برکه را کرد، این بار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود... پرنده با خود اندیشید که این مردى با وقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من متصور نیست.. پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى بسویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد..

 

شکایت نزد سلیمان برد.... پیامبر آن مرد را احضار کرد و پس از محاکمه وی را به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم او داد... آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت:چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند.. بلکه ریش او بود که مرا فریب داد !!!!

و گمان بردم که از سوى او ایمنم .... پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید؛ تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند.

حکایتی زیبا از دهخدا

خری و اشتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند.... نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند. شتر چون متوجه خطر گردید رو به خر کرد و گفت : ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند!" خر گفت : "اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است." شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد.تا مبادا بدست انسانها بیافتند.

 

خر گفت: " متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!" پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر میداشت. از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گردیدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپایان بارکش گذاشتند.

 

صبح روز بعد در مسیر راه ، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانیده و شتر را به آب راندند. چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود. خر گفت :ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم."

 

شتر گفت : خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!! ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!" خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد. خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟! شتر گفت : " چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود!!! امروز زمان رقص ناساز اشتر است!" شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بینداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت : " رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشید.

منبع بیتوته
ارسال نظر

آنچه دیگران میخوانند :
تبلیغات متنی