کد خبر : 6920

حکایت سعدی

گلستان کتاب ماندگار سعدی است که آن را در سال 656 هجری قمری به نظم و نثر نوشت. اخلاق موضوع اصلی گلستان است که به صورت داستان‌های پندآموز نوشته شده است. سبک و شیوه سعدی در نگارش این کتاب نثر مسجع و استفاده از کلمات آهنگین و هم‌قافیه است.

به گزارش ورنداز :

حکایت از باب ششم در ضعف و پیری

مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فراوان داشت و فرزندی خوبروی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی درین وادی زیارتگاهست که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند، شب‌های دراز در آن پای درخت به حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی‌گفت: چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی و پدرم بمردی. خواجه شادی‌کنان که پسرم عاقل است و پسر طعنه‌زنان که پدرم فرتوت.
 
سال‌ها بر تو بگذرد که گذار
نکنی سوی تربت پدرت
 
تو به جای پدر چه کردی خیر؟
تا همان چشم داری از پسرت
 
***
 
روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای گریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت: چه خُسبی که نه جای خفتن است؟ گفتم: چون رَوَم که نه پای رفتن است. گفت: این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن.

ای که مشتاق منزلی، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز
 
اسب تازی دو تک رود به شتاب
واشتر آهسته می‌رود شب و روز
 
***
 
وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم، دل آزرده به کنجی نشست و گریان همی‌گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی؟
 
چه خوش گفت : زالی به فرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیل تن
 
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش من
 
نکردی در این روز بر من جفا
که تو شیر مردی و من پیرزن

حکایت از باب هفتم در تأثیر تربیت

پادشاهی پسر را به ادیبی داد و گفت: این فرزند تو است، تربیتش همچنان کن که یکی از فرزندان خویش. ادیب خدمت کرد و متقبل شد و سالی چند برو سعی کرد و به جایی نرسید و پسران ادیب در فضل و بلاغت منتهی شدند. ملک دانشمند را مؤاخذت کرد و معاتبت فرمود که وعده خلاف کردی و وفا به جا نیاوردی. گفت بر رأی خداوند روی زمین پوشیده نماند که تربیت یکسانست و طباع مختلف.

گرچه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همه سنگی نباشد زر و سیم
 
بر همه عالم همی‌تابد سهیل
جایی انبان می‌کند جایی ادیم
 
***
 
طفل بودم که بزرگی را پرسیدم از بلوغ گفت در مسطور آمده است که سه نشان دارد یکی پانزده سالگی و دیگر احتلام و سیّم بر آمدن موی پیش اما در حقیقت یک نشان دارد و بس: آنکه در بند رضای حق جلّ و علا بیش از آن باشی که در بند حظّ نفس خویش و هر آن که درو این صفت موجود نیست به نزد محققان بالغ نشمارندش.
 
به صورت آدمی شد قطره آب
که چل روزش قرار اندر رحم ماند
 
وگر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند
 
جوانمردی و لطف است آدمیت
همین نقش هیولانی مپندار
 
هنر باید که صورت می‌توان کرد
به ایوان‌ها در از شنگرف و زنگار
 
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمی تا نقش دیوار؟
 
به دست آوردن دنیا هنر نیست
یکی را گر توانی دل به دست آر
 
***
 
توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو به کار برده به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده. درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.
 
خر که کمتر نهند بروی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار
 
مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید
 
وان که در دولت و در نعمت و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید
 
به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید

حکایت از باب هشتم در آداب صحبت

دو کس رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد.
 
علم چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی
 
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاپی برو کتابی چند
 
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر
 
***
 
مشک آنست که ببوید نه آنکه عطار بگوید. دانا چو طبله عطارست خاموش و هنر نمای و نادان خود طبل غازی، بلند آواز و میان تهی.
 
عالم اندر میان جاهل را
مَثَلی گفته‌اند صدیقان
 
شاهدی در میان کوران است
مُصحَفی در سرای زندیقان
 
***
 
دو چیز محال عقل است: خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.
 
قضا دگر نشود ور هزار ناله و آه
به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
 
فرشته‌ای که وکیل است بر خزاین باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟
 
***
 
گر جور شکم نیستی هیچ مرغ در دام صیاد نیفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی. حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سدّ رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند اما قلندریان چندان بخورند که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.
 
اسیر شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده سنگین، شبی ز دلتنگی
 
***
 
حکیمی را پرسیدند چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانده‌اند مگر سرو را که ثمره‌ای ندارد. گویی درین چه حکمت است؟ گفت: هر درختی را ثمره معین است به وقتی معلوم. گاهی به وجود آن تازه‌اند و گاهی به عدم آن پژمرده شوند و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.
 
به آنچه می‌گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد
 
گرت ز دست بر آید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد
منبع ویستا
ارسال نظر

آنچه دیگران میخوانند :
تبلیغات متنی