کد خبر : 6696

حکایت

چند حکایت کوتاه

به گزارش ورنداز :

غذای رهبر اسلامی 

حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
 

"احنف بن قیس" نقل می کند:
روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
پرسیدم این چه طعامی است؟
معاویه جواب داد:
مرغابی است ، که شکم آن را با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریخته‏ اند.
بی اختیار گریه ‏ام گرفت.
معاویه با شگفتی پرسید: علّت گریه ‏ات چیست؟
گفتم به یاد علی ابن ابی طالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم؛
آنگاه سفره‏ای مُهر و مُوم شده آوردند.
از علی پرسیدم:
در این سفره چیست؟پاسخ داد نان جو.
گفتم شما اهل سخاوت می‏ باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می ‏کنید؟
علی فرمود این کار از روی خساست نیست، بلکه می‏ ترسم حسن و حسین‏، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند.
گفتم: مگر این کار حرام است؟
علی فرمود: نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که فقر مردم، باعث کفر آن ها نگردد تا هر وقت فقر به آن ها فشار آورد بگویند:
بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.
معاویه گفت:
ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.

الفصول العلیه ، صفحه ۵۱

دانش بیهوده 

(داستانی درباره هوده نگری)

مردى پیش یکى از خلفا آمد و گفت : 

هنرى دارم که نمایش آن باعث حیرت و شگفتى است . 

خلیفه از او خواست تا هنر خود را نمایش دهد. آن مرد تعدادى سوزن را در کف دستش گرفت و با دست دیگر، یکى از آن ها را از فاصله چند مترى به دیوار زد، سوزن به دیوار فرو رفت . سپس سوزن دیگرى را از پهلو به سوى آن سوزن پرتاب کرد، نوک سوزن دوم در سوراخ سوزن اول فرو رفت آنگاه چندین سوزن دیگر پرتاب کرد که هر کدام از آن ها به سوراخ سوزن قبلى فرو مى رفت .
خلیفه از هنر نمائى او تعجب کرد و گفت یکصد دینار به وى جایزه بدهند و یکصد ضربه شلاق هم به وى بزنند! آن مرد با وحشت پرسید: شلاق براى چیست ؟ خلیفه گفت : 

صد دینار براى پاداش هنر نمایى تو و صد شلاق هم براى این که وقت خود را و عمر گرانبهایت را براى کارى که سودى به مردم و جامعه نمى رساند ضایع ساخته اى .

سود یا زیان؟!


مردی ثروتمند سفید پوست و در عین حال نژادپرست  وارد رستورانی شد.
نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاه‌پوست)، در گوشه‌ای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد: 

"برای همه کسانی که اینجا هستند غذا می‌خرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!"
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاه‌پوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت: "تشکّر می‌کنم."
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت: 

"این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است." 

دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا  به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت: "سپاسگزارم."
مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید: 

"این زن سیاه‌پوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر می‌کند و لبخند می‌زند و از جای خود تکان نمی‌خورد."
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت: 

"خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است."

شاید کارهایی که به ظاهر علیه و ضرر ما انجام می شود، نادانسته به نفع ما باشد..!

منبع روزانه
ارسال نظر

آنچه دیگران میخوانند :
تبلیغات متنی