کد خبر : 18357

حکایت | حکایت سعدی

در این بخش از سایت ورنداز ۳ حکایت جالب و پند آموز از گلستان سعدی را برای شما آماده کرده ایم، امیدواریم از آنها لذت ببرید.

به گزارش ورنداز :

در این بخش از سایت ورنداز ۳ حکایت جالب و پند آموز از گلستان سعدی را برای شما آماده کرده ایم، امیدواریم از آنها لذت ببرید.

حکایت گلستان سعدی

 اول

دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـه الانبیاء
من آن مورم که در پایَم بمالند — نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم — که زور مردم آزاری ندارم

حکایت گلستان سعدی

 دوم

یکی از حکما را شنیدم که می گفت : هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آ«کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند .

سخن را سر است اى خداوند و بن

 میاور سخن در میان سخن

 خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

 نگوید سخن تا نبیند خموش

حکایت گلستان سعدی

سوم

منجّمی به خانه درآمد ، یکی مرد غریبه را دید که با زن او  نشسته است . فریاد و فغان کرد و دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب به پا خاست . حکیمی که در حال گذر بود گفت :

تو بر اوج فلک چه دانی چیست — که ندانی که در سرایت کیست ؟

منبع تالاب
ارسال نظر

تبلیغات متنی