کد خبر : 11870

عاقلترین دیوانه

داستان و حکایت های جالب و پندآموز بهلول برای همه آشناست حکایت هایی که در هرکدام بهلول حرفی برای گفتن و اثبات خیلی چیزها دارد.

به گزارش ورنداز :

بهلول یا ابو وهیب بن عمرو صیرفی کوفی،‌ یکی از عقلای مجانین معاصر هارون الرشید بود. بهلول سال806 میلادی در کوفه به دنیا آمد  بهلول در کوفه نشو و نما یافت.هارون و خلفای دیگر ازاو موعظه می طلبیدند. .

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه آوردند هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گرفت:اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست. 

 

عیسی با حالتی عصبی فریاد زد :وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی؟

 

بهلول خندید و گفت :صاحب اربده سومین دیوانه هست.

 

هارون از کوره در رفت و فریاد زد :این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.

 

بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت :تو هم چهارمی هست هارون !

♥♥♥♥♥♥♥♥**************♥♥♥♥♥♥♥♥

 

حکایت شکار رفتن بهلول و هارون

روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد. بهلول گفت احسنت !!!

خلیفه غضبناک شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟

 

بهلول جواب داد :احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

♥♥♥♥♥♥♥♥**************♥♥♥♥♥♥♥

 

حکایت زیبای بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه. 

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ 

 

تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود. 

 

 

حکایت های پند آموز بهلول، عاقل ترین دیوانه

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه آوردند هارون الرشید به بهلول امر کرد چند دیوانه برای ما بشمار بهلول گرفت:اولین دیوانه خودم هستم و با اشاره دست به سمت مادر جعفر برمکی گفت این دومین دیوانه هست. 

عیسی با حالتی عصبی فریاد زد :وای بر تو برای مادر جعفر چنین حرفی می زنی؟

بهلول خندید و گفت :صاحب اربده سومین دیوانه هست.

هارون از کوره در رفت و فریاد زد :این دیوانه را از قصر بیرون کنید آبرویمان را برد.

 

بهلول در حالی که روی زمین کشیده می شد گفت :تو هم چهارمی هست هارون !

 

بیشتر بخوانید: حکایت جالب و خواندنی بهلول و آب انگور

 

 

حکایت شکار رفتن بهلول و هارون

روزی خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند. بهلول با آنها بود در شکارگاه آهویی نمودار شد. خلیفه تیری به سوی آهو انداخت ولی به هدف نخورد. بهلول گفت احسنت !!!

خلیفه غضبناک شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟

بهلول جواب داد :احسنت من برای آهو بود که خوب فرار نمود.

حکایت بهلول و سوداگر

روزی سوداگری بغدادی از بهلول سوال نمود من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد آهن و پنبه. آن مرد رفت و مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود اتفاقا" پس از چند ماهی فروخت و سود فراوان برد. باز روزی به بهلول بر خورد. این دفعه گفت بهلول دیوانه من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این دفعه گفت پیاز بخر و هندوانه. 

سوداگر این دفعه رفت و سرمایه خود را تمام پیاز خرید و هندوانه انبار نمود و پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوان نمود. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت در اول که از تو مشورت نموده، گفتی آهن بخر و پنبه، نفعی برده. ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود کردی؟ 

تمام سرمایه من از بین رفت. بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول که مرا صدا زدی گفتی آقای شیخ بهلول و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم . ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم . مرد از گفته دوم خجل شد و مطلب را درک نمود

 

ارسال نظر

آنچه دیگران میخوانند :
تبلیغات متنی